پائیز تمام است و دلم برگ ندارد
پائیز دل کشته دگر مرگ ندارد
در عرصه ی ویرانی هر مملکت اما
شاهی است که فرماندهی و ارگ ندارد
خشکیده گل و سوخته از مظلمه ی شب
از پایه دگر شاخه و گلبرگ ندارد
این داس چه پر کرده دهان از نفس گل
رحمی به تن نازک و رگبرگ ندارد
تکرار شد اینجا سخن و قافیه لیکن
واگویه چنین غصه و دقمرگ ندارد
قاضی ز رفیقان سعید است که امروز
حکمی زده پوشیده که سربرگ ندارد
سعید آریا
ساقی اگر تو باشی جام شکسته بهتر
آغاز سرنگونی با دست بسته بهتر
در تنگنای خواندن ای بسمل مردد
با حنجر بریده در خون نشسته بهتر
حرفی نمی تراود از خواهش دل تو
بریده شد زبانم این قفل بسته بهتر
بندی به پای من بود از خواهش دمادم
بر پا شکسته جانا بند گسسته بهتر
اینجا میان میدان هنگامه می سرایند
در کنج خانه ماندن با جان خسته بهتر
روی، ترش نمودن بهتر ز ناامیدی
از میوه ی لهیده تلخی هسته بهتر
آب کنار چشمم اندازه ای ندارد
وقتی ز سر گذشته لنگ نبسته بهتر
آغاز خوب پایان راه خمیده دارد
قلب سعید اینجا از بند رسته بهتر
سعید آریا
فتاده ام ز نگاهت در آستان گدایی
و در پی ات همه هر سو که چهره ای بنمایی
ندارمت و هراسم که بگذری ز کنارم
به پیش روی نگاه و ندانمت که کجایی
نشسته ای و ندانی, همیشه در ته چشمم
چه آفتاب غریبی خزیده طرف عشایی
مرام و طینت سرکش نمیدهد چو امانم
مرید طبع لطیفم که از کرانه بیایی
تمام سعی وجهادم که گوشه ای ننشینم
وقصد خام تو اینکه وجوه خود ننمایی
سکوت مجلس دیشب روایتی بنماید
ازین که در دل سنگت نمانده حس وفایی
تنیده غرش محوی به سرزمین عزیزان
نمانده نیل و خروشی نمانده مار و عصایی
زمینه ای نپذیرد دلم دگر که مرا شد
شکسته ای که نشیند در آرزوی شفایی
بیا که بوسه ی آخر دلیل عیش سعید و
دوباره باده بنوشد, دوباره دار و دوایی
سعید آریا
نقش قیامتی زده نقاش آرزو
بر عرصه ی دلی و تن صبح پیش رو
طرحی به چهره ی دیوار های شهر
با دستهای دلش می کند رفو
در مسلخ سیاهی و در پای مذبحه
گل میشود به ناحق و با چیرگی اطو
ای سایه های کمین در زوال ذوب
ما طالب حکایت و شعریم و گفتگو
حق نالههای اناالحق زند ولی
دستی طلب مرا که رساند به پای او
در انتهای فکر سعید است ساغر و
دلخواه و دلبری که بنوشد سبو سبو
سعید آریا