دیشب به شهر جز من دیوانه کس نبود
ماندم اسیر عشق تو و دادرس نبود
رفتم برای خواب ولیکن به چشم تر
خوابم نبرد هیچ, و راه نفس نبود
گفتم که نقش روی ترا آورم بیاد
خشکیده بود ذهنم وجای هوس نبود
دانم یقین که بود دلم در خیال تو
غیر از بفکرهمچو توئی پیش کس نبود
اندر خیال روی تو ای یار پر فروغ
گوئی که مرغ دل پرید و دگر در قفس نبود
ناگه بخواب رفتم و دیدم جمال تو
بیدار گشتم و ببرم هیچکس نبود
عباس کارگر