من از غم های اجباری از این دنیا نمی گویم
که گر گویم نخواهد شد دلی شادان ز افکارم
ولیکن برق امیدی نهان شد از دو چشمانم
که میخواهم بپوشانم چون ابری چشم تابانم
از این اشکی که می ریزم چه حرفی پشت آن دیدی
بدان ای جان که این دریا خروشان شد ز افکارم
از آن روزی که عاشق رفت پی معشوق در آتش
من از آن روز تا حالا و اکنون در گلستانم
پوریا معصومی