هر بار فر گویایی آیین تنم
خوب آگاهانه زنده زیستنم
چون خسته ی واژه نشدنم
نه چشمِ چَشم سزاواری نوشتنم
به پابندی مِهر نازنین اندیشه ام
زبان به دندان چه سخن گفتنم.
چه بی ارادگی در هنگامه پایه سرنوشت
ندیده خوانده پیشانی بلندای پی نوشت
سرشت آگاهی از روی دست کی نوشت
بازی خورده بازی از سهش
تا باور سرنوشت به نکوهش
امید در سرگذشت خواهش.
من این پرسش و پاسخ یاخته ای
چه به خنده به گریه آلوده زندگی
نه از نیرنگ دیگرانِ دیگر پیوستگی
که بازیچه ی هیچ بهشت به فرمایشند
با اگرهای دل همه در برزخ و پالایشند
به شایدها همه در گردونه تن آرایشند
من که به رسایی آیین توام
زنده به انگیزی بی نامی توام
باور داوری چشم یگانه توام
چنین و چنان,نه این و آن ام
نخواهم ستایشگری,برگزیدگانم!؟
منِ خود به تو در منِ تو پنهانم
ستایش مگر نیرنگی بیش نیست!؟
وانموُد فرمان مُهر نازنین کیست؟
آفرین,آز نادانی کالای رندانگیست.
بابک رضایی