اینجا از بی خودی خود تنها شدنی

اینجا
از بی خودی خود تنها شدنی
تو رسوای سرزنش هر آیینه ی
نادیده پند پیش رو خواستن و واخواهی.
باشد
نوش دارو خشم فرو خورده
از مایه بی فهمی زور خفته
هر جای بزنگاهی سخت تر پاسخ خواهی.
اُفتد
چنان در تابخانه سرخ داوری
پنجه دادی بر رُخ وانمودگری
بازدهی آتشِ باور به نورسته چهره های.


بابک رضایی آسیابر

بیرون از من بودن خویشم

بیرون از من بودن خویشم
برخوان شماره و مَی پیشم
به درون زایی پیرامون شرنگ
همانند قرنیه چشم من تنهاست
چکه چکه بی خون راه خدنگ
گوهر روشنی باورمندی پیداست
این داوری هنگام ازنو پابرجاست
خود بیدار ترس نان خواب
دل خوف جامانده انتخاب
بوی تاریکی از دل خوشی هاست

بیم شیفتگی از امیدها اینجاست.
ای تو در درنگ زیستن چنان
آنچه قرینه پیش مرگی مردمک
دچار در فروغ برف خورشید زمستانی سرد
کم بینی چشم اندازی پنجه در سردابه درد
ایستاده در آغوش بوسه کمک
تن من در چنگ تو سرگردان؛
من که کلاله پژمرده دریغ خویشم
تماشاچی راه سرخ خاک دل ریشم
چون آویخته ای کالبد ستاره شمالی بودنم
خدا باور چشمان مَست تو ستایش کردنم.

بابک رضایی آسیابر

هر بار فر گویایی آیین تنم

هر بار فر گویایی آیین تنم
خوب آگاهانه زنده زیستنم
چون خسته ی واژه نشدنم
نه چشمِ چَشم سزاواری نوشتنم
به پابندی مِهر نازنین اندیشه ام
زبان به دندان چه سخن گفتنم.
چه بی ارادگی در هنگامه پایه سرنوشت
ندیده خوانده پیشانی بلندای پی نوشت
سرشت آگاهی از روی دست کی نوشت
بازی خورده بازی از سهش
تا باور سرنوشت به نکوهش
امید در سرگذشت خواهش.
من این پرسش و پاسخ یاخته ای
چه به خنده به گریه آلوده زندگی
نه از نیرنگ دیگرانِ دیگر پیوستگی
که بازیچه ی هیچ بهشت به فرمایشند
با اگرهای دل همه در برزخ و پالایشند
به شایدها همه در گردونه تن آرایشند
من که به رسایی آیین توام
زنده به انگیزی بی نامی توام
باور داوری چشم یگانه توام
چنین و چنان,نه این و آن ام
نخواهم ستایشگری,برگزیدگانم!؟
منِ خود به تو در منِ تو پنهانم
ستایش مگر نیرنگی بیش نیست!؟
وانموُد فرمان مُهر نازنین کیست؟
آفرین,آز نادانی کالای رندانگیست.


بابک رضایی