در شهر دلم خانه ی آباد نمانده
از غصه و غم آدمی آزاد نمانده
عمریست دوان در پی آرامش نفسم
صد حیف در این بادیه همزاد نمانده
ما رهگذرانیم در این ظلمت دوران
از فقر و تعب مادر و نوزاد نمانده
ای چشم و چراغم تو بمان در دلتنگم
هر چند در این بتکده استاد نمانده
در عمق نگاهم که نشینی به تماشا
پروانه ی در بند زمان شاد نمانده
پروانه آجورلو