در تو یک من گم شده باید که پیدایش کنی

در تو یک من گم شده باید که پیدایش کنی
یا که قلب سنگ خود را باید اهدایش کنی
می‌نویسی در میان بغض و دلتنگی چرا
عاشقی همجنس پاییزی؛ که اغوایش کنی؟؟؟
پس برایش در هوای سرد دی ماهی بخوان
یک غزل از دفترت شاید که شیدایش کنی
می‌نشینی بی صدا همراه تار و بی‌کلام

با جنون خود هیاهو کرده لیلایش کنی؟
یا که در یلدای چشمش چون عقابی کینه توز
می‌ بری بر بام حسرت تا که رسوایش کنی؟
این من گمگشته در صحرای بی پایان وهم
می‌کند کاری که تو در دل هویدایش کنی

پروانه آجورلو

در شهر دلم خانه ی آباد نمانده

در شهر دلم خانه ی آباد نمانده
از غصه و غم آدمی آزاد نمانده
عمریست دوان در پی آرامش نفسم
صد حیف در این بادیه همزاد نمانده
ما رهگذرانیم در این ظلمت دوران
از فقر و تعب مادر و نوزاد نمانده
ای چشم و چراغم تو بمان در دلتنگم
هر چند در این بتکده استاد نمانده
در عمق نگاهم که نشینی به تماشا

پروانه ی در بند زمان شاد نمانده

پروانه آجورلو

غرورت را در چمدان بگذار!

غرورت را در چمدان بگذار!
زیر پله فراموشی
و آرام کنارم بنشین
یک اشاره کافیست؛ تا تو را به محفل مهربانیم در جزیره ی بیقراری مهمان کنم

پروانه آجورلو

دلم شکسته اگر بی بهانه می گریم

دلم شکسته اگر بی بهانه می گریم
به زیر نور چراغی شبانه می گریم
زمانه با دل تنگم اگر چه در جنگ است
همیشه خنده به لب با ترانه می گریم
به من نگو که زمان با زمانه می چرخد
و من به کنج قفس با زمانه می گریم
من آمدم که به زخم دلم نهی مرهم

تو رفته ای ز برم عاشقانه می گریم
ستاره ی تو به بخت ازل موافق بود
به اشک بی نفسی دانه دانه می گریم
تو شمعی و من پروانه بی دل و شیدا
گرفته بال و پرم را زبانه می گریم

پروانه آجورلو

دلت از عمق چشمانت نگاهم می کند؟!

دلت از عمق چشمانت نگاهم می کند؟!
آری!!!
نگاهی بی نیاز,
اما
پر از شور و شعف داری

پروانه آجورلو