لافِ زندگی می زنم

لافِ زندگی می زنم
خاکسترم اما
نشسته بر خاکِ غم؛
ناپیدا،
چون لبخندی کنجِ پستوی خیال؛
سرد،
چون شامگاهِ آخرِ خزان؛
بی رنگ،
چون شبنمِ سپیده دمِ تنهایی.
به راستی ترانه ام این است:
دوست داشتم باران ببارد
اما ابر یاری نکرد.


آیدین آذری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد