زین نبض مداوم و پوچ غمگینم
زین پنهانی گریه پشت خنده سنگینم
گم کرده کلید پشت درهای بسته نشستن
از نبود چاره به انزوای خویش نشستن
بینم که به سوگ من بشینید
بی فایده بر سر زده بگریید
تا که بودم همه سربارم خطاب کردند
چه فایده که بینند همگان خطا کردند
همه شب را التماس مُردن
خِجل از خانه و نفس کشیدن
هر که را ز زیر سایه ی عشق خواندم
ز نفرتش آتشی به جان و دل افروختن
امروز نگه از دل و چشم زارم میگیرند
فردا زیر تابوت خسته را میگیرند
افسوس شعر مرا جز نوشته نمی بینند
فانوسِ رو به خاموش مرا نمی بینند
زیستن بین همه غم را چه کنم
با دائمی ذهن پریشان چه کنم
گر بروم با ندید دختر نازم چه کنم
گر بمانم خجل از همسر و فرزند را چه کنم
بابک مغازه ای