نیامده ام

نیامده ام
تا زیر خط  هایی که
با سفسطه های مقدس
طولانی ترین پس لرزه ها شده اند
نفس هایم را به
به این غارت ِ همیشگی بدهم
دور از گسل های سرازیر
باورهای چرکی که
بر این حال ِ بی پرسش
کشیده شده اند را
هر لحظه به تردید می برم
تا پلک هایم دیگر
فروکش نکنند
تهی شدنم از هذیان های نازل نشده
که تمام شود
حتی سیالیت  ِ معمولی ام را
نمی شود
زیر هیچ خطی
روی اضطراب های
مرگ زده کشید
این خود بودن
یک فریاد نیست
یک بودن ِ بی خط
میان ِ تَرک های افتاده است
اینک
سکوت های رفته هم
می دانند
با این همه تپش ِ پرسشگر
برای زندگی
زیر خط های
کبود شده
نیامده ام ...


نسترن خزایی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد