تمام ِ زمین را می پوشاند
سریع
دو کاشی ِ آبی بنفش
تا من که
می دانم برای چه شدگانی
بی وقفه
دست تکان می دهم
برای خودم
دیر نشوم
همه چیز
خط افق می شود
وقتی این اندوه ِ ناگزیر
با موسیقی ِ خیس ِ
نوازنده ی دوره گرد
می رود
و با بادهای آبی بنفش
برمی گردد ...
نسترن خزایی
هر چیزی که
به ناممکن ترین احتمال ها
شبیه است
چنان می شود که
حتی شعرهای بعدی ام
فرو می ریزند
در آغوش جهانی که
به این دوره اش
بحران های بالغ دوخته اند
پیراهن ام را
عوض می کنم
شاید
چیزی که
به ناممکن ترین احتمال ها
شبیه است
چنان بشود که
حتی شعرهای قبلی ام
برقصند ...
نسترن خزایی
نیامده ام
تا زیر خط هایی که
با سفسطه های مقدس
طولانی ترین پس لرزه ها شده اند
نفس هایم را به
به این غارت ِ همیشگی بدهم
دور از گسل های سرازیر
باورهای چرکی که
بر این حال ِ بی پرسش
کشیده شده اند را
هر لحظه به تردید می برم
تا پلک هایم دیگر
فروکش نکنند
تهی شدنم از هذیان های نازل نشده
که تمام شود
حتی سیالیت ِ معمولی ام را
نمی شود
زیر هیچ خطی
روی اضطراب های
مرگ زده کشید
این خود بودن
یک فریاد نیست
یک بودن ِ بی خط
میان ِ تَرک های افتاده است
اینک
سکوت های رفته هم
می دانند
با این همه تپش ِ پرسشگر
برای زندگی
زیر خط های
کبود شده
نیامده ام ...
نسترن خزایی