شمع و پروانه و گل سوخت در موی دگر
عارف و مومن و مسجد و حق گوی دگر
خانقا سوخته و میکده ویران و مه روی دگر
آتشی کرد بنا ساخت مرا با غم حق جوی دگر
تاب من نیست تحمل یار خوش آبروی دگر
اوخ از عشق گل و بلبل و صد عربده جوی دگر
ساخته ام سوخته ام ساخته در سوی دگر
راز نیست سوخته ام بر خم حق گوی دگر
گفت تو را می دهم تا نخوری مینویی دگر
با منی راز بخوان از غم عشق در کوی دگر
راه برزن راه بربند راه مرا بست ترش روی دگر
ناطق راز شد سوخت بر سوی دلجویی دگر
گفت دریا تو را نیست توان شعر مثنوی جوی دگر
تا که گویم به تو کوی به کوی روی بر آبروی دگر
سیاوش دریابار