سطلهای شهر را
خالی نکنید
امید مرد تنها را
تنها نکنید
این روزها به اندازه کافی
خالی است
خالی خالی را
خیالی نکنید
روزی پیرمردی
به این سطل است
روزی رسان را از رزق
جدا نکنید
گاه گاهی به رکوع ش
می بینم
عمری است در سطل سجده کرده
می بینم
این قیام و قعود
این عبادت را
کوتاه نکنید
بگذارید که در سطل خم گردد
دستهای پینه بسته اش
رها نکنید
برف بر کوه
چون بارد
فصل گرم
چشمه می گردد
چشمه گونه هایش
نگاه نکنید
بگذارید گله اش
فقط از روزگار باشد
تحقیر گله اش
با نگاه نکنید
روزی حلال ش
در سطل است
روزی حلال ش
نا حلال کنید
امید او به بهار
خلق است
بهار را با او
رها نکنید
سیاوش دریابار
هرجا ورود کردیم
ا ذن دخول خواستیم
ما را که ره ندادند
از شهر برون کردیم
با ما چه میپرستی
جز خلق می بدستی
آرام گر بگیریم
در سینه مان بمیریم
این نیست راه مستی
تا می هست هستی
آنکه که می نباشد
تن را قبا نباشد
از تن بیرون بباید
تا این شعر سراید
آزاده ام به عالم
تا غرق یک خیالم
مجنون پرست باشم
تا هست هست باشم
من را به نان جمعی
یا با نشان خلقی
ای گوهر یگانه
ابروی آشیانه
از می تو را نشانه
از من تو را بهانه
در عشق من نظر کن
از روی من گذر کن
اذن دخول خواستم
ازجان دل که خواستم
تو مرحت نمایی
سیاوش دریابار
ساقی
از پنجره آبی بریز
از سبک باری افلاکی بریز
میشکن بت بشکن
هر لحظه آت آویز کن
خوب خوب است
اکردر شهر بدنامان شدی
باز خوب کن
تو مشو مست
که عقلت رود تا کهکشان
دست اندازی بر آسمان
تا بچینی ستاره ی این و آن
لیک چون به هوش آیی
نه کهکشان
و نی آسمان
پس خوب گوش کن
مست شو
از عالم افلاک
چون رود عالم خاک
خاک فراموش کن
حرف افلاکیان را گوش کن
سیاوش دریابار
ای لباس ژنده پوشم
اینقدر بر تن من ناز نکن
هم خودت
هم تن من را
طعمه آماج نکن
هرچه باشد
جسم من
فانی است
زود خواهد شکست
چون چنین شد
تو بر تن
تکه چوبی
در دل صحرا
زار خواهی زدن
تو که امروز مایه جذب تنی
چون رسد فردا
دفع صد هزاران تنی
پس
تا هستم هستی
نیستم
مترسک جالیز هستی
سیاوش دریابار
صنما کجا کجایی از چه رخ نمی نمایی
به سر کویت بر نگردم نکند که تو خدایی
همه شب تا به سحر که که فغان آدمی بود
ندهم به کس دل که کس نگوید چرا چرایی
........
چه کنم که بشکنم تاب گیسوان تو
یا که خزان دهم نرگس گلفشان تو
مست کنی لب مرا مست شوم از لب تو
مست که میشوم خنده کنم بر لبان تو
.......
هی بکشم که من منم هی بکشم که تو تویی
چاره چه باشدم اگر هی بکشم که تو تویی
ساقی ما به قیمت چاره ندارد از غمت
من غم تو گفته ام هی بکشم که تو تویی
سیاوش دریابار