ادمها ای کاش ادم بودن

ادمها ای کاش ادم بودن
مثل درختا که درختن
مثل ابرها که ابرن
مثل دلها که خونند
مثل من که سنگم

...خورشید که باشی....

خورشید که باشی
می درخشی
عالم رو لمس میکنی
اما
هیچ دست نا پاکی
حق
لمست را ندارد

......تنها....

گاهی وقتا ادمها توی جمع اند
یه خونه
یه ده
یه شهر
یه کشور
یه ملت
یه جهان
اطراف شون هست
ولی تنها هستند
تنها ی تنها

....ریشه در خاک....

مشکل من اینه که
اینجا ریشه کردم
و
میدانم
که اگر
ریشه ام را بکنم
میخشکم
پس
چون فرصت نیست
درخت ماندم
ترجیح دادم
قلم نشوم
تا برای ثبت
در صفحه روزگار
پوستم را بکنند

...تنهایی.....

گاهی وقتا انقدر
دور میایی
که گمت میکنم
نگذار
محتاج
نسیم صبح
نگذار
محتاج
شبنم بعد باران
بگذار
پونه باشم
به رویش
بگذار درختی باشم
در کویر
و
یا ماهی باشم
تو دریاچه قلبت
که بدون اینکه ابر شوم
تو شریان رود رگهایت
شنا کنم
شاید از ترس تنهایی
رها شود


سیاوش دریابار

من امروز اهن سردم

من امروز اهن سردم
که با اب صیقل خوردم
گهی اتش به تن دیدم
گهی سندان و پتک خوردم
نمیدانی چقدر نرممم
برای بودن با تو
چقدر حرف مردم خوردم
چنان دردی به جانم داد
که گویی استخوان خردم
ولی آرامشی دارم
چرا شمیشر دست
یک مردم

سیاوش دریابار

مرا با چه فریب میدهی؟

مرا با چه فریب میدهی؟
با دستانت
با گیسوانت
یا مژگانت
یا چشمانت

مرا با چه فریب میدهی؟
با دستان تگدی گری
با چشمان منتظر
با عاشقان بی عشق
یا مردگان متحرک

مرا با چه فریب میدهی؟
با دلقکان خیمه شب بازی
با عروس حجله نرفته
یا قنداق کودک یتیم
یا شلاق مرد تنها

مرا با چه فریب میدهی؟
با نوشته های دیواری
با شمارهای دروغین
یا حرف های پوشالی
یا دردهای بی درمان

مرا با چه فریب میدهی؟
با خشاب بی تیر
با سرباز خسته
یا برجک دلگیر
یا عاشق خسته


مرا با چه فریب میدهی؟
من خودم فریب خورده ام
فقط تو ندانستی
چرا که ندیدی
قلم لغزید
چشم دید
مرد خسته
اسمان رقصید

مرا با چه فریب میدهی؟
من خودم فریب خورده ام
از نسل ادمم
نه ابلیس
از باغ بزرگ رانده ام
ولی هنوز زنده ام
پس

مرا با چه فریب میدهی؟
با خودم
با خودم

سیاوش دریابار

تو قصه ها یکی میخواد دوباره شاه پری بشه

تو قصه ها یکی میخواد دوباره شاه پری بشه
می خواد سوار اسب سفید یه مرد آهنی بشه

یه قلب آروم و بی صدا تو سینه اش جا ندارد
می خواد بیاد تو غصه ها قصه ایرونی بشه

می خواد بیاد تو قصه ها شعر تازه بخونه
تو غصه ها زنده بشه یه شعر پنهونی بشه

می خواد چشاش که خیس میشه گریه کنه
دلش میخواد گریه کنه نشون انسونی بشه

نمیدونم چطور میشه وقتی شبا که داغونه
وقتی میاد آروم میشه آروم افیونی بشه


دلش میخواد تا بخونه شاعر خوش زبون بشه
صداش بره تا کهکشان یه مرغ بارونی بشه

من نمیگم همه می‌ گند دریا میگه اونم میگه
اخر شعرش که رسید یه شعر موندنی بشه

سیاوش دریابار

شمع و پروانه و گل سوخت در موی دگر

‌شمع و پروانه و گل سوخت در موی دگر
عارف و مومن و مسجد و حق گوی دگر

خانقا سوخته و میکده ویران و مه روی دگر
آتشی کرد بنا ساخت مرا با غم حق جوی دگر

تاب من نیست تحمل یار خوش آبروی دگر
اوخ از عشق گل و بلبل و صد عربده جوی دگر

ساخته ام سوخته ام ساخته در سوی دگر
راز نیست سوخته ام بر خم حق گوی دگر

گفت تو را می دهم تا نخوری مینویی دگر
با منی راز بخوان از غم عشق در کوی دگر

راه برزن راه بربند راه مرا بست ترش روی دگر
ناطق راز شد سوخت بر سوی دلجویی دگر

گفت دریا تو را نیست توان شعر مثنوی جوی دگر
تا که گویم به تو کوی به کوی روی بر آبروی دگر


سیاوش دریابار