گفت که تو سحر نی ای از غم من خبر نی ای
رفتم من سحر شدم از غمت با خبر شدم
گفت مرا رسا بده از دلت آشنا بده
رفتم من رسا شدم از دلت با خبر شدم
گفت مرا خبر بده از غم خود نظر بده
رفتم و من خبر شدم از سرت با خبر شدم
گفت مرا سروده ای تا که به باغ بوده ای
رفتم باز سروده ام از رازت با خبر شدم
تا به جهانی آشنا شود از غم آن جدا شود
رفتم آشنا شدم تا از دولتت با خبر شدم
گفت که تو مست می ای عاشق این هست نی ای
رفتم و من منست شدم از عشقت یا خبر شدم
گفت که دریا نگرم تا سر صبح سحرم
رفتم و دریا شده ام از حسرت با خبر شدم
سیاوش دریابار
مرا با من فروختی من نیستم
دو چشمم دوختی من نیستم
صدایم کرده ای وقت اذان است
موذن را برهم ریختی من نیستم
به پای تک درختی سایه دادی
برایش دام اویختی من نیستم
گناهانم بخشیدای با نام مادر
کلام بر گوش بیاویختی من نیستم
به شوق تو سحر قامت به قامت
قیامت با قامت دوختی من نیستم
تو گفتی متصل می شود به دریا
مرا با آب حیوان درانوختی من نیستم
سحر چون وا نهم چشمان تو بینم
شب و روزم بهم سوختی من نیستم
سیاوش دریابار
مدتی است
سراغی
از ما نمیگیری
نمی پرسی
که من هستم
نمیگویی
چه دلگیری
نمیخواهی
مرا
نمیدانی
نمیگویی
نکند
خانه دلت
در گیر است
نکند
درب دیگری
کرده
نکند
دیگری
جا کرده
نکند سراغ من نگیری
نکند
بی عشق مانم
نکند بی تو بمانم
نکند بی تو بمیرم
نکند که غم نگیری
نکند سراغ نگیری
سیاوش دریابار
دختر همسایه مون
خیلی وقت بود زیر چشمی
هوامو داشت
نمیدونم
هیچ وقت نگفت
که دوسم داشت
یا همینجوری تخم عشق
تو سینه ام می کاشت
یه روز صبح
که رفتم صحرا
دیدم کنار جاده گل میکاشت
وقتی منو دید
گفت کاشت داشت برداشت
به نظر تون دوسم می داشت
دوسم می داشت
الان چهل سال از اون روز میگذرد
ناقلا
اون روزا
می کاشت
یه عمری هم که
داشت
فکر کنم الان شده
فصل برداشت
سیاوش دریابار
ما مفتخریم که او گناهان میبخشد
نا کرده گناه و با گناه آن میبخشد
در لیل چو کشتی بر گل بنشست
خندید که خورشید جهان می بخشد
چون وا نهدت اسرار جهان بینی
او جمله همه روی سیه هان می بخشد
خشکید درخت ارغوان در فصل خزان
او در فصل بهار جاودان می بخشد
تر شد لب من ز آب حیاتش دانی
او تشنه لب عشق نهان میبخشد
ما جمله اسیر رخ اویم او تشنه ما
ما تشنه لبان عمر جاودان میبخشد
گفتند که دریا تو چنین با بار گناه
خندید که او حسرت جان میبخشد
سیاوش دریابار