وقتی که حق، سخن گواه و گفتنی نداشت
انسانیت کجاست؟ روی سر، تَنی نداشت
وقتی که اختیار با صلیب بسته شد
دل های دردمند پای ماندنی نداشت
فریاد های منطق و حقّ با نفیر و سوز
پائیز نامه درد، لبِ خواندنی نداشت
وقتی که ناخدای جهل به قدرت رسیده، بود
مظلوم ادّعای قدرت و منی نداشت
پیمانه های عقل خالی از شراب درک
رأفت کجاست،؟ رفته، قدرِ روزنی نداشت
صدها شعار پوچ سهم زندگی شده است
یک رنگی و صفا سَرِ هر برزنی نداشت
اینجا فقط برای تظاهر نشسته اند
این قصه تلخ بود و رویِ گفتنی نداشت
محمد جلائی