آنکه محتاج گره بود گره پیچم کرد
بست تا در گذر پوچ زمان هیچم کرد
گیج از حاصل این بی خبری میخ شدم
همچو سوزن که به هر موی بدن سیخ شدم
یا به این کهنگی خویشِ ز افکار تهی
یا به دشتِ غضبِ خرمنِ اسرار تهی
لاجرم رنگ به رخساره زنان با منت
خفته در زائده ی قطره چکان با همت
مرد میخواهد از این صبر مرا دریابد
اگراین خاک به آبستنی اش برتابد
حمید شیخی