برای تسخیر خاک
نجنگیدم
که
دیدن کشته ، چیز زیبایی نیست
زاویه ها
تنگ است و سطوح ، منفک
لیک
فطرت مردنی نیست
اینکه در اقلیتم
با صدایی خسته و لب از
شکوه با رباعی دوخته ام ، قافیه ها
پیر و سپید شده اند
میدانی
کام دلتنگ که شد اشک و فغان میطلبد
صید در بند که افتد ، تب جان میطلبد
عود در بند تش و آتش حیرانی خویش
چه کند ریشه ی خاکی که طرب میطلبد
آری
از پشت دیوار مه آلود
نمیتوان
چنگ به شبنم زد
لاله ای شده ام ، پشت پلک مانده
در کنج یک بیراهه
با گلبرگ های بلندی که
به تنگی تنگ ، اشاره دارند
ناشا
من قلبی بی کرانه ام
مرا
روی گونه هایت بگذار که اشک
با چشم تو شدن
شفاست
فرهاد بیداری