به هر آنکه رنگش غیر سبز است

به هر آنکه
رنگش
غیر سبز است
بگو
که از اولین آواز ستاره ها
تا واپسین نتِ سکوتِ سحر
برای شقایقی خلوت گزیده
نسیم یقین ست
و صمیمیت بین مردمکهای چشمِ
چپ و راست
خلسه ای عرفانی ست
که در جوشش اشک ، نگاه
گلیمش را از پای درازتر میکند و میشود نظر
کنار تو
ضمیرم جاریست
پرده کنار میرود و در تماشای شهر
به حد نازک عطر نارنج تو
شرجی میشوم
متن تو از بطن من بزرگترست
یا هوا تاریک ست ؟
دستهای سپیدت را به من بده
تا در کوچه ی رویاهایم
قدم بزنیم
تا که
سپهر سر بزند
بگذار جعبه ی جمعه را باز کنم
که درونش آغشته به گلهای مریم و یاسِ
حبیب است و دلشوره ها
از رتبه است
و رتبه یعنی آنچه سهراب گفت
دستم
در
کوه
سحر او می چید
او
می چید
و ندا آمد بالاتر بالاتر
و ندا آمد پرها هم
بوی تو آمد
به صدا نیرو ، به روان پر دادم
آوازِ درآ سر دادم


فرهاد بیداری

در لطافت زیست

در لطافت زیست
لقمه ای عشق است
خنکای فرح بخش تماشایت
ای سر گله ی آهوان
بیا سماع کنیم
که گویی
در دلم پیچکی شده ای
و بر آستانت
پلنگی که منم
به چنگم زهر میریزم از جهل
مشتاق سماعم
بیا
سماع کنیم
که در ملکوت گرگی نیست
که زوزه بر منظره ی ساحل تو کشد
و بین دو چراغ
یکی
روشن بماند و من مستی خامش
دهان باز کن ای ذات
که در آوای درون
مجالی ست مکتوم و رو به رویداد وقوع
بیا سماع کنیم
که چشم
در تاریکی عادت به دیدن کرد
و در این رقص
حیاتی ست
که دست از نت تار و پودت
بر نمی دارد
قلبم سایه گرفته بیا
بیا سماع کنیم
که من
برای نجوای با تو محیای حادثه ام
و در
خوشه ی فقد هربت الیک
تیره ترین مویز باغم
و
بر شاخه ی
تو
لانه کرده ام ناشا تا که از ناله ی بلبل
تو پریشانی شوی و ، این نخل وفا
بر و باری بدهد
و شوم
ساکن تو
دل نگه دار خردمند
که از خاک
به افلاک
سفر طولانی ست
گل سرخی شده ای و دامنش
لاله فقط می چیند
نق نزن
ساکت شو
راه برو
دل در آویز و رها کن
چو رسی می افتی


فرهاد بیداری

کبریتی

کبریتی
آتش کن که فوج فوج قزاق شده ام
بگذار
تا سحر در اندرونم
بیتوته کنم
بلد
شوم
خودم را
که در زمزمه های شبانه
رشته قناتی ست پر از آبتنیِ
گوشمالی
کوزه ام را
پر کن از هلهله ی بخشش فیروزه به ابر
تا در کوچه های پیچاپیچُ بن بستم
راه چاره را
گم
نکنم
ناشا
که در گدوکِ نَفس
لاله زار ، همان کوچه ی
هوس است
و نیست در این روزگار دوباره قوامی
و چه زیبا ست
اگر
میعانی صورت پذیرد

آب شور
آتش
بخار
ابر
باران

فرهاد بیداری

شب شب شوریدنِ بر خود ست

شب
شب شوریدنِ بر خود ست
لباس بپوش
ای واکه ی مضطر
که از گِل خاک
به خاکِ گُل شدن
طبیب میخواهد و تو درمان
نمی دانی
یاس گفت
در آن سحر که نسیم
در گوش نیلوفر نجوا کند
باران میبارد
لباس بپوش ای کرم شبتاب که تو
لابلای بوته هایی و در آسمان
ستاره در گوش ابر
زمزمه میکند
لباس بپوش
که آتش خاکستر شده فغان اندوه است
به ایوان بیا
که آفتاب بر جانت بتابد
و از نردبان شفا
شاخه ای پیچک بچین و بکار بر روحت
که در زمزمه ی پگاه
شبنم
هلهله کنان
به سراغت خواهد آمد
و این
تجلی طراوت ست
که در سایش نگاه و نظر
گرمی پدیدار میگردد
با آب
محشور باش
ای مسافر هوای تازه
که در رحِم گذر
تنفر زنجیر پاره میکند و توطئه کارساز نیست
اشکی بریز و رها کن و بخند
که خنده نیایش است و مراقبه توکل
و سکوت
شیرین ترین و دل انگیز ترین
آه انسان است
ای غبار آلوده اندوه و احساس
دلت شکسته
زورقت که نشکسته
لباس بپوش که یقین
بادبانی برای رسیدن به ساحل ست
و سرود چشم خیس
شاخک پروانه ای ست
در گلِ سرخ فرو رفته
که شیره ی اجابت مینوشد


فرهاد بیداری

شکوفه رو به آسمان و بی پروا

شکوفه
رو به آسمان و بی پروا
صدای شلیک باد
و گلبرگهایی که به سمت زمین
بی هدف می دویدند

فرهاد بیداری