قلبم را برهنه میکنم و آب را لمس میکنم

قلبم را
برهنه میکنم و آب را لمس میکنم
و درود
بر آن
سوارمتینُ غریبِ اسبهای وحشی افکار
آنکه جسمش را
راه کرد تا روحش سفر کند
و در ارتعاشِ
هم آغوشیِ با نیلوفر
چون موجی چیره بر سایه
فرو رفته در بطنش درد ، قلمش میلغزد
رو به خِرد
شبنمی یخ زده بود
مِهر او
آبش کرد
و از رَحِم سَحر جریان یافت تا نیمه شب
و در اجتناب از پرسش علت
فنا پذیری بود ، فدا شده
دلبسته ای دلگیر ، شاهدی ، مشهود
و از لابلای ژرف ترین دقت پرگار
عبور را تمرین کرد
و در شعله ای مداوم میسوزد
و دود سپید روح را
به تصرف گرفته اراده اش به اراده ای
سلام بر ..
آنکه
از هیچکس ، نستاند خود را
بلکه گرفت خویش را

فرهاد بیداری

ای ستاره ی ولگرد عزلت گزیده

ای
ستاره ی ولگرد عزلت گزیده
ای مه آلوده ، غار
از این
کوهپایه ی خلوت لابلای گندمزار
که سرود نسیم
بر تن تمشک های وحشی اش می وزد و
به ناچیدن ، نارسیدن
دچار شده است چه میخواهی ؟
که اینگونه صورتت شرمگین از رطوبت مهرست و
بالای دره ی بی پایان اعداد
به شماره افتاده ای
چه میخواهی از این کتیبه ها
در فقدان نبشته ها
چه میخواهی از این همه شیهه ی نجیب
از ریشه ی پوپک ها
و خاکستر لاله ها
گم شده بال گشاده ای ، بال گشا که گم شدی
رقص هزار میکنی
خیره ی پیچ و تابی و مشق سیاه میکنی
چه میخواهی
ای کاهن هجاهای قدیم
هجرت ؟
کوچ ؟
چه میخواهی ای رهیده ی از لبخند
اشک ؟
سوز و گداز ؟
در شهر یار که برای شهریار
کوچه ی
بن بستی نیست
ای لگام زده بر دهانه ی سخن
و ای لنگر سکوت دوخته
بر تار و پودت
ای پژواک رسا ای آشنا و جویای آشنا
ای بیشمار درد
بر روح هزار و یک اسمت
و ای محبوب محجوب چه میخواهی از
مردمک چشم هایت
نهایت
تو را عطسه ای که لکنتی ست
از عدم بر دوام
ناشا
در رگ های کودکی ام ، مشق چهل ساله کاشتی
پای کوهی
که تو را تکرار کنم
و بر منقار قاصدکان پر بکشم
و هر غروب غلیظ
آغشته به وعده ی زلال تو باشم
میخواهم
به دنیا
شب به خیر گویم و زبانه کشم از درون
و از رنج ها
کنار خودت روی دار قالی حساب و کتاب
ترنج بکشم
دلتنگم ناشا ، دلتنگ خودت
که صدایی بی رنگی و خانه ای کاه گلی
باز هم امشب
ربودی مرا و خفته جمعه ای ، بیدار شد در من
ای تراوش مهتاب
تو سزاوار پرستیدنی
من سزاوار سفر
بگذار واژه ها را برایت با حنجره ی دریا تلفظ کنم
و از این جنگل زرد
به پرسش های کودکانه ام
در کنار تو سفر کنم


فرهاد بیداری

سه شب ست که سرزمینم تکیده است

سه شب ست
که سرزمینم تکیده است
و کپرم را موریانه می جود
دل سپرده ام به تپه ی سرخ
و تن گرم خون
که گاهی در طنین رباعی و گاهی غزل
حبیب را زمزمه میکند تپش هایش
به قلبم
سرمه میکشم هر صبح
و شب قدم میزنم در رد پای طوفان
که لهجه اش
غریب و دل گیرست
سایه به سایه منم
همدم رعشه
یکنواخت
تلخ
زیر گل و لای مدفون
پر رمز و راز و غنوده شعر در من
که گاه از فردا میگوید
و گاه از دیروز
شقایق از باد میگرید و خاک دردناک از گِل
شانه میکشم رگها را
مژه هایم ، شن میبارند
تنم
تکیده حبیب
فراز و نشیب است
شب است و سراسیمه ماه
لانه مفقود
من ایوب ، تو هزار یوسف کنعانی
ملتهبم
چون رگی بی رمق
که با خنجری همدم است
تنم
تکیده حبیب
تو راوی ماجرا ، من قلم به دست
بیکران واژه
شوکران شعر
کجاست همدم دریا ، ساحل
دلم شکسته ، قاب شکسته
و من از صوت به آوای تو ، دل بسته
سوخت آن پنجره از هق هق من
و اگر این ِمهِ آلوده به آواز ، امشب نشود
رخصت دیدار
من از این قافیه ، کوچ خواهم کرد
مرا فریفتی حبیب
به خط و خال
و من به روی کلمات حنا کشیدم
لهجه ها غریب ست
یا انیس النفوس ، دریغ ورزیدی ؟

فرهاد بیداری

توبه کردم

توبه کردم
از خیال مباحم
تب کرد روح در نگاه ابر
ساربانا
از ماوراء به وراء گفتم
از آنچه در وعده گاه پلک مرددم
سفر کرد لابلای نغمه ی دوست ، ز چرا؟
گویی ناشا گفت مهبطتت زاستارم
و دلت سرخ باد و درد و دریغ
که التزامت ز عصر
مبین ست
آه مادر از شال امید
به خاک رفیق قسم که عاقبت ، پری
به صورت کلام رسید
به خدا گفتم ، که سفر شرعی من اوست
و در تلاقی ، خوشحالم
نگفتم ؟
به سواری دل
در واژه های عجیب
که تا تن پیرهنش خاک و قبیله ، قبیله ی دیوارهاست تقدس زندگی
گذر از اتاقک تو
و جستن تسلسل در قوانین ست
حال
من ماندم
چون
درنایی غریب در خاکی غریب
سطل شبنمی در دست ، پر شدم ز وفا
منتقدی که انتقادش
بر گلیم چشم روان ست و رو به سوی شفای زندگی
مینویسد از تناقضات
امان ز دوری مفتاح که لکنت قلب
خال یاسین ست


فرهاد بیداری

دلم سرشار از پیوند

دلم
سرشار از پیوند

لابلای مرغزارهای سرسبزت جاری
ملایم
و دور از تردید و مشتاق
در صدای زنگ قدم های حشرات ، موهبت میبینم
میدانم
گلها ، چه آهسته میمیرند
من با سکوت
تسلی یافتم و تسلی ، فریاد کرد
دیگر
هیچ نسبتی با برگ
با باد ، با آفتاب ، با باران
ندارم
خاکم و رو به خاک
آغوشم
باز شده به راز و به ادراک پاک
من کر و مرا
لال ها می خوانند
قلوه سنگ های ته جوی
آنجا
دق الباب کردم
ضربانم
ضربانم
ضربان
و لبم سبز شد از آن خنکای خنده
گل سرخ چهره اش ، چقدر ؟ خوش عطرست
من آرمیده بودم
او که خواب ندارد خواب نمی رود
تنم مرد و روح بیدار و از خلق ، جدا
ابری ام
شرجی ام
و گهی
گه گاهی رو به این مزرعه ی دل
به تماشا
و چه لحن لطیفی ست
روی خار
روییدن ، و بر گلبرگی چون شبنم محمل گزیدن
شاخک روح در دل سرخ گلی
فرو بردن
در یک پگاه بهاری
و در آبریزگاه مسیری رو به رود رفتن ..

فرهاد بیداری