پر تب و تاب و تپش

پر تب و تاب
و تپش
و پدیدار شدن ، در پس یک موج لطیف
و سلامی ، به بلندای فضا
که به سرچشمه ی توفیق نشاط انگیزی
بسط در قالب یک بیت غزل
به تعارض
به تضاد
که نه در طول و نه در عرض بگنجد
و شکافی که از آن نور
ترسیم
مسیری ست
که پرهیز کند عقل از آن
و زمانی
که دل از زورق اشراق
چون فاخته ، مهمان سحرگاه شده
زمزمه کن
و به آواز
بر سینه ی سنگین جهان ، شعر بکوب
و در آن اقلیم از
ابر
که به خاشاک تو ، آلوده شده
روح ببار
و شگفت انگیز ست
این تلاقی
روح بر جسم
و نوازشگری ، ژرف خیال
بال در بال پرستو شده ام
واژه ها ، میرویند
و مکرر
شعر
در
پهنه ی تو
گاه
نازک
گاه ابری
و به نرمای نسیم تو ، مکتوب
چون مسیحی که ز ناقوس کلیسا
به اذان مینالد
من تو را ، میخوانم


فرهاد بیداری

برف میبارد

برف میبارد
سرد است و کنار رودخانه
میخی بر درون ، زدم
سینه پهلو کردم
روزگار
لاک پشتی بر پشت خرگوش و خرگوش
شنا کنان
بوفالو ها ، در حال کوچ
میخی دیگر
و فقط
غاز
میداند
که کجا ، باید برود ولی ، هوا ، ابریست
و میخی دیگر
تب کردم از دیدن تله موش
به گاو گفتم
نیفتی در چاه
زبان بسته
دلش شکست
به قاطری بند بستند
تا از گل و لای بیرون آید
این میان میمون
با چشم بند اسبی نجیب ، موزی چید و در رفت
میخ چهارم را زدم
چوب
زخمی شد
دل شکست و عادت کردم
دیگر
مزرعه را
شخم نزدم
به من خندیدند
گویی
من خائن ، چاق میکردم
به کلبه
بازگشتم
از پنجره ، خاطرات قشنگ تر بود
آن آدم برفی سال پیش حیاط
با لباس برفی و شال گردنم
که نگهبانی میداد
فردا
به عابران
چه بگویم ، شال گردنم را ، باد برد ؟
و آفتاب ، خیانتکار ؟
و قوم بنی اسرائیل ، بی ذات ؟
هر چه بود
به خدا ، گفتم


فرهاد بیداری

راه بسیار بود

راه
بسیار بود
تا خم گیسوی وصال
تن به نخوت داده را حوصله بسیار نیست
زلف بر باد سپردی که شوی
کولی راه
آنچه را در رهت انداخت هوس
مقصد نیست !


فرهاد بیداری

برای تسخیر خاک نجنگیدم

برای تسخیر خاک
نجنگیدم
که
دیدن کشته ، چیز زیبایی نیست
زاویه ها
تنگ است و سطوح ، منفک
لیک
فطرت مردنی نیست
اینکه در اقلیتم
با صدایی خسته و لب از
شکوه با رباعی دوخته ام ، قافیه ها
پیر و سپید شده اند
میدانی
کام دلتنگ که شد اشک و فغان میطلبد
صید در بند که افتد ، تب جان میطلبد
عود در بند تش و آتش حیرانی خویش
چه کند ریشه ی خاکی که طرب میطلبد
آری
از پشت دیوار مه آلود
نمیتوان
چنگ به شبنم زد
لاله ای شده ام ، پشت پلک مانده
در کنج یک بیراهه
با گلبرگ های بلندی که
به تنگی تنگ ، اشاره دارند
ناشا
من قلبی بی کرانه ام
مرا
روی گونه هایت بگذار که اشک
با چشم تو شدن
شفاست


فرهاد بیداری