دیگر حواسش پرت شد.. آری.. خبر دارم
گویا که تسخیر کسی شد قلب ِ سردارم...
از زندگی چیزی بجز حسرت نصیبم نیست
از حاصل عمرم فقط خون جگر دارم
بیداری ام مانند خواب هرشبم وهم است
کابوس دائم پیش ِ رو، چشمان تر دارم
روزی که آمد با خودم گفتم نمی ماند
او رفت و قلبی در خطر روحی پکر دارم
بغضی چنان دارد گلو را می فشارد که
هر لحظه ای انگار آویزان ِ بر دارم
باید که از غم خانه ی ویرانه بگریزم
از پیله بیرون می روم تا بال و پر دارم.
هادی مصدق