دل کجا امشب هوای رفتن میخانه دارد
زانکه امشب یار بر کف ساغر و پیمانه دارد
باز خواهم می ز دست دلبری نوشم که دانم
همچو من عاشق بسی آن دلبر جانانه دارد
دوش مفتی دید مستم زیر لب خندید و گفتا
وه عجب این مست دائم ناله ای مستانه دارد
گفتمش آهسته با چشم خرد بنگر که بینی
دلبر خوش سیرت ما ترگسی فتانه دارد
هر که در پیمانه خورشید رخش را دید دیدم
همچو من اوهم دلی از عشق او دیوانه دارد
آنکه بیند جلوه ای از جلوه های روی او را
کی دگر رو سوی دیر و کعبه و بتخانه دارد
هر که دارد چون من خونین جگر شمعی به محفل
بی گمان او هم تنی سوزان چنان پروانه دارد
هر که دارد گنج عشقت را نهان در کنج سینه
شادمان باشد که در کف گوهری یکدانه دارد
سینه مجروح مارا عارفی چون دید گفتا
وه فروغی خوش نهان گنجی در این ویرانه دارد
سما فروغی