در انبوه فقر محبت وَ پائیز

در انبوه فقر محبت وَ پائیز
که این آسمان روح باران ندارد
چه می شد که امنیت آرزو را
سرانگشت های جوانی شمارد

شب است و سیاهی و نومید مطلق
ز شور و شعف من برایت چه گویم
اگر تو بیایی ، در آغوش ِ اَمنَت
بجز شادمانی به گوشَت نگویم

در این حال بد سخت ناکوک گشتم
ازین غربت  ِ زیر  ِ چتر  ِ نگاهت
مدارا بکن با دل من عزیزم
دقیقا زمان  ِ شروع  ِ پگاهت

تمام جهان مرا شعله ای سوخت
و حال خوش لحظه هایم خراب است
چرا این قضا و قدر با دلم نیست
و حکمش در این قصه عین سراب است


فریما محمودی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد