عادتمان دادهاند
تا به عطش می رسیم
فراموش می کنیم
بی سبب هر روز
خودمان را می زنیم
و در پنهانیترین ریزش بی تابی
زخمهایمامان را
ریز ریز در تن هم جابجا می کنیم
پریروز خنده را
آن قدر زدند تا گریه کرد
دیروز رقص را کشتند
و امروز هم
کنار میدان شهرداری
شادی را دستگیر کردند
خندهدار است
آنها خیال می کنند
رگهای ما را کندهاند
اما خبر ندارند
ما رویا را
از شب خواهیم گرفت
خواب خزندگان را
بر هم خواهیم زد
و پرواز زنبورها را
در هم می شکنیم
بگذار خورشیدمان بیاید
تا آن موقع هم
بی کار نمی مانیم
تا می توانیم سلفی می گیریم
مرضیه شهرزاد