باد نیامد و بشارتی نرسید
من رنجیده
ابری پر باران
با سایه ای گسترده
در حال عبور
خاطره ای سبز در یاد حاضر
فکری که شعر نیست
مغزی خسته از جستوجوی واژه
ترس از فردای بی شعری
شوری مرده محبوس در سینه
شعری در سر پنهان
خودکاری گم شده
و کاغذی نرم از دعوت آب
شاپور دشت بزرگ