باد نیامد و بشارتی نرسید
من رنجیده
ابری پر باران
با سایه ای گسترده
در حال عبور
خاطره ای سبز در یاد حاضر
فکری که شعر نیست
مغزی خسته از جستوجوی واژه
ترس از فردای بی شعری
شوری مرده محبوس در سینه
شعری در سر پنهان
خودکاری گم شده
و کاغذی نرم از دعوت آب
شاپور دشت بزرگ
افکارم
به موهایم نشت کرد
موهایم
از درد به خود
میپچند
فری موهایم
ذاتی نیست
شاپور دشت بزرگ
دلم
خاطره ای
از خاطرات قدیم را ورق میزند
چشمه احساس میجوشد
خمره شعر پرمیشود
مست میشوم
می گریم
میخندم
بودنت را احساس میکنم
شاپور دشت بزرگ