برف میبارد

برف میبارد
سرد است و کنار رودخانه
میخی بر درون ، زدم
سینه پهلو کردم
روزگار
لاک پشتی بر پشت خرگوش و خرگوش
شنا کنان
بوفالو ها ، در حال کوچ
میخی دیگر
و فقط
غاز
میداند
که کجا ، باید برود ولی ، هوا ، ابریست
و میخی دیگر
تب کردم از دیدن تله موش
به گاو گفتم
نیفتی در چاه
زبان بسته
دلش شکست
به قاطری بند بستند
تا از گل و لای بیرون آید
این میان میمون
با چشم بند اسبی نجیب ، موزی چید و در رفت
میخ چهارم را زدم
چوب
زخمی شد
دل شکست و عادت کردم
دیگر
مزرعه را
شخم نزدم
به من خندیدند
گویی
من خائن ، چاق میکردم
به کلبه
بازگشتم
از پنجره ، خاطرات قشنگ تر بود
آن آدم برفی سال پیش حیاط
با لباس برفی و شال گردنم
که نگهبانی میداد
فردا
به عابران
چه بگویم ، شال گردنم را ، باد برد ؟
و آفتاب ، خیانتکار ؟
و قوم بنی اسرائیل ، بی ذات ؟
هر چه بود
به خدا ، گفتم


فرهاد بیداری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد