پریشانم چو بینم رنج و اندوه و پریشانی
بود آیا که بینم آن شکوه و فر یزدانی
به دشت لاله چون کردم گذر هرگوشه ای دیدم
بسی روی چو مهتابی،گل نشکفته در جانی
غمین شد بلبل شوریده در سوگ شقایق ها
ز داغ بی گناهان دیده پر آب است و بارانی
مگر سیلی شود هر قطره اشکی که به خاک افتد
که اشک دیده ها سیلی پر از قهر است و ویرانی
هزاران گل بروید عاقبت از خون آن پاکان
شود آخر بهاران نوبت مهر و گل افشانی
به انعامی مگر آمد ندایی در شب تاری
که شب بگذشته وآخر رسد خورشید تابانی
غلامرضا انعامی