به هر صبحی که میریزم غزل را در دل فنجان
سراپا غرق آوازم در این آغازِ بی پایان
همین که دست می گیرم ، قلم را شعر میخندد
به روی کاغذی گل واژه ها را میکنم مهمان
دوباره مینویسم با غمی در سینه ام از تو
و هر دفعه به روی گونه ام سُر می خورد باران
هوایی میشوم با خاطراتت با خیالاتت
شبیه قایقی افتاده در دریایی از طوفان
به وقت صبح بیداری ، به یادت نیستم آری
به وقت هر غزلبافی ، به هم می ریزی ام یک آن
همیشه شعر من بوی تورا دارد ، نمیدانم ؟
میان واژه ها خود را چگونه میکنی پنهان ؟
غزل یعنی تو و عشقی که از چشم تو میروید
غزل یعنی تو و این نقطه ی آغاز بی پایان...
مهین خادمی