گفتم که نگیر از بدنت عطر تنم را
دلچسب ترین خاطره ی پیرهنم را
بگذار به تن پوش خیالت بسپارم
سرشانه دلتنگی شعر و سخنم را
در خلوت من گرمی آغوش تو مانده ست
چون پوست که پوشانده تمام بدنم را
روزی که پناهنده شدی در دل و جانم
با عشق سپردم به تو خاک وطنم را
اما تو شبی بی من از آن کوچه گذشتی
حتی نگرفتی خبر باختنم را
ای علت و معلول همه مسئله هایم
حالا تو بگو علت تنها شدنم را
هرگز به جوابی نرسیدم که شنیدم
برگشته ای و خواسته ای آنچه منم را
من هم گلهها دارم از آن دم که رسیدی
با بوسه خود کاش ببندی دهنم را
باید که جدایت کنم از هر که بجز خویش
شاید که ببینی الک آویختنم را
ای کاش در آغوش تو یک روز بمیرم
از موی تو بگذار ببافم کفنم را
مهین خادمی
تو کنج اتاقم نشستم ولی
سکوتم پر از نعره های غمه
درسته که فکرم همیشه پره
ولی توی قلبم یه چیزی کمه
دارم از تو میگم حواست کجاست
ببین چند ساله که موندم به پات
ی جوری نگاهم نکن حس کنم
که حالم مهم نیست اصلا برات
اگه دل بریدی ، ی کاری بکن
بیا حس پروازمو خط بزن
سقوطم یه عمره رقم خورده و
تو این حادثه حتمیه مرگ من
تو این سال غمگین پر حادثه
بهار از همه لحظههام پر زده
تو این روزها پاییز همسایمه
اونم تازگیها بهم سر زده
کیه که بتابه به دنیای من؟
ببین ابریه حالم هر وقتِ روز
اگرچه مهم نیست اما بدون
تو کنج اتاقم نشستم هنوز
مهین خادمی
به هر صبحی که میریزم غزل را در دل فنجان
سراپا غرق آوازم در این آغازِ بی پایان
همین که دست می گیرم ، قلم را شعر میخندد
به روی کاغذی گل واژه ها را میکنم مهمان
دوباره مینویسم با غمی در سینه ام از تو
و هر دفعه به روی گونه ام سُر می خورد باران
هوایی میشوم با خاطراتت با خیالاتت
شبیه قایقی افتاده در دریایی از طوفان
به وقت صبح بیداری ، به یادت نیستم آری
به وقت هر غزلبافی ، به هم می ریزی ام یک آن
همیشه شعر من بوی تورا دارد ، نمیدانم ؟
میان واژه ها خود را چگونه میکنی پنهان ؟
غزل یعنی تو و عشقی که از چشم تو میروید
غزل یعنی تو و این نقطه ی آغاز بی پایان...
مهین خادمی
صبح غمگین کودکِ غزه
بر دلم داغِ دیگری دارد
زانوانش گرفته در آغوش
چهره اش چشمه تری دارد
در نگاهش عمیق خیره شدم
دیده اش از امید ، خالی بود
خنده اش را اگر نمی بردند
روزگارش همیشه عالی بود
بوسه های عمیق مادر نیست
باز دست و دل پدر سرد است
آه دنیا چه جای بی رحمیست
قلب او قدر کوه ، پردرد است
حسبی الله ، روی لبهایش
کار او گرچه گریه زاری بود
با تمام وجود می دیدم
آه در گونه هاش جاری بود
با تمام غمی که در دل داشت
او نماد ِجهاد انسانی ست
از هر اهریمنی نمی ترسد
گرچه در خاک خویش زندانی ست
آی غزه ، صبور ِزخمیِ من
می رسد باز بانگ آزادی
یک جهان با تو است باور کن
با تو که زیر مشت و فریادی
مهین خادمی
قدم زنان دوباره در هوای تو
مسافرم به سمت کربلای تو
به سوی تو روانه میشود همان
کسی که شد اسیر ماجرای تو
تمام راه را پیاده آمده
دلی که حاجی است در منای تو
همین که میرسد به اولین عمود
هزار دفعه می تپد برای تو
نوای نوحه ها و روضه هایتان
دمیده شد به گوش من صدای تو
نمی کند نظر به سوی دیگری
دلی که شد همیشه مبتلای تو
بگو به من که در کدام موکبی
که تشنه ام به یک پیاله چای تو
من عاشق توام عزیز فاطمه
تمام هست و نیستم فدای تو
مهین خادمی