بر لب جویِ آبِ روان نشسته بودم

بر لب جویِ آبِ روان نشسته بودم
آب گویی حرف‌ها داشت با من، و من نیز با آب
همه چیز یادم رفت، وقتی گذر آب را دیدم
خدایا من،چه دارم که بگویم با آب؟ نمی‌دانم..
شاید قدری تأمل بایدم، تا که به یاد آرد مرا
اما صبوری خواهدم
آب بود که صبور بود و در گذر از پیش چشمانم حرف هایش را به من می‌زد
سلام بر تو ای نشسته در کنار من، ای عابرِ خسته
که تصویرت بر جانِ روانِ لغزانم نشسته
چه در درون داری؟
به از کجا آمدن و به کجا رفتن من چگونه می‌نگری و کار داری؟
من راه خود خوب می‌دانم و تو نیز آیا راه خود خوب می‌دانی؟
من سیلی جوی‌ها را خوب می‌فهمم
تو آیا نیز سیلی روزگار را؟
گاه می‌شود آیا خودت را به جای من بگذاری؟
زمین برای من بسیار جای دارد و چه بسیار که ب من محتاج‌اند
من می‌روم تا بشُویم و تشنگانی سیراب کنم
آیا تو نیز تشنه‌ای به دیدار خواهی داشت؟
عابر بگفت، آب که به جوی روان باشد
سرزنده و شاداب، جهان باشد
چون جوی بِخشکد آب، پایانِ جهان باشد
می‌برد این جوی ره به سوی رودها
سر به هم داده، کُنند یکباره کوهی جابجا
من نه آن کوهم که باشم سد راه
یا که گودالی، سیرابش نماید آب‌ها
خوشحال بود آن جوی
سیراب بود آن جوی
دربین راه گاهی،می‌بست راه آب
گل هایی از پونه،گل هایی از عنقاب

علی عباسی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد