شیشه ها چون گونه ای، خیس از فروداَشکِ باران
بی صدا در گوشه ای بنشسته با یادِ بهاران
باد بیرحمانه سیلی می زند بر چشمِ دیوار
چشمِ پُر اشکی که گریان گشته از پروازِ یاران
شیشه ها چون آینه تصویرِ شب را می شکستند
در دفاع از شامِ خاموش و غروبِ غمگساران
رازِ خلوت را زِ پشتِ چهره ی خود می نمودند
برملا می ساختن هر لحظه ظلمِ شهسواران
شیشه ها آواز خوان از باغِ پُر گُل می سرودند
از نوای بلبل و از نغمه ی گویایِ ساران
صد صدا بر لب، ولی خاموش در قابی نشستند
تا که بنْمایند بر ما فصلِ سردِ شوره زاران
شیشه هادر نقش خود عکسی زِ مهرویان گرفتند
پُرتْره ای از چهره ی غمگین و زردِ راز داران
پاکیِ آئینه را در چهره ی مهتاب دیدند
بی گناهی را، میانِ چشمِ بازِ سربداران
شیشه ها با عشق از تاریکیِ زندان گذشتند
نور را بُردند با خود سوی باغِ گُلعذاران
همدمِ دیوارها بودند و می دیدند هر بار
در میانِ آسمان،،،،، رنگین کمانی،، اَشکباران
شیشه ها بر قاب خود تصویری از رویاء کشیدند
رَدی از رویاء ، میانِ سُفره های روزه داران
سُفره هایِ خالی از عشق وامید و نان و خُرما
دردی از خاموشیِ شهر و سکوتِ شهریاران
معصومه یزدی