دل به عشقِ دیدنت،مجنون شدودیوانه گشت
شد بلا گردانِ رویت، پر زد و پروانه گشت
سالها شوقِ وصالت با دلم همخانه بود
تاکه شدلبریزازعشقت، ماندوصاحب خانه گشت
مثنویها در فراقت، سینه ام را می شکافت
تا شدم بی طاقت از غم، شعرِ دل افسانه گشت
لب گشودم بهرِ خشنودیت ای زیباترین
بیت ها گفتم از آن روزی که دل فرزانه گشت
از زمانی که، وجودت در دلم مأوا گرفت
از دمی که عشقِ دنیا، باطل و ویرانه گشت
از مکانی که دمادم می نشستم انتظار
از غروبی که کویرِ خانه ام، گلخانه گشت
می سُرودم از حضور سبزت ای دنیای نور
چون به یادت خاطرم، باهرخزان بیگانه گشت
من تو را در آسمانها با دو چشمی بی قرار
دیدم و جانم مُریدِ درگه جانانه گشت
معصومه یزدی
آرام تر زِ چهره ی دنیا ندیده ام
آن دم که با نگاهِ تو همراز میشود
یکبارِ دیگر عمرِ از دستْ رفته ام
با دیدنِ دو چشمِ تو آغاز میشود
روزی که آسمان، تو را از زمین گرفت
جان ازوجودِ خسته ام یکباره پرکشید
گوئی تمام گشته تمامِ تمامِ من
بیچاره دل، جامِ پُر از زهرْ سر کشید
پاکیِ تو حُرمتِ آئینه را شکست
وقتی به جرمِ بی کسی محکوم می شدی
از چشمِ بی گناه تو شرمنده شد غروب
آندم که بی نشانه ترین معصوم می شدی
یادِ نگاهِ آخرِ تو شعله می کشید
بر قابِ سردِ خاطره ها و خیالِ من
آتشفشانِ چشمِ پُر از راز و رفتن و
خاکسترِ وداعِ تو و، صدها سؤالِ من
شرمنده ی نگاهِ تو شد، آسمانِ عشق
صبحی که هر ستاره جدا بر تو می گریست
آواره ی زمین و زمان شد سفیرِ مرگ
روزی که چشمِ بازِ خدا بر تو می گریست
در هالهٔ سیاهی و اِبهام و اوجِ ظلم
حقْ را به جرمِ بی کسی بردار کرده اند
این عادلانه نیست که بعد از شبی سیاه
آب از سرم گذشته مرا بیدار کرده اند
شهری میانِ فاصله ها بی صدا و سرد
ساکت تر از همیشه تو را می زند صدا
بغضی که بی گناهی ات را جلوه گر کند
تنها سکوتِ سردِ من است و غمِ خدا
روزی که همزمانِ سقوطِ ستاره ها
چشمانِ بی گناهِ تو را دار میزدند
آن قاضیانِ خُفته در آغوشِ قبرها
با عجز، بی گناهی ات را جار میزدند
مظلومی تو را به بلندایِ آفتاب
بر رویِ برگ برگِ شقایق نوشته اند
بر روی صفحه صفحه ی تاریخِ این دیار
بر روی زجرِ و دردِ دقایق نوشته اند
بغضِ فرو نشسته ی تاریخ،،، بعد از این
یک عالمی به حالِ تو فریاد میزند
آرام تر بخواب، که در این سکوتِ سرد
دنیا به جایِ حنجره ات داد میزند
معصومه یزدی
من با تو می آیم بگو، بامن بمانی جانِ من
این خسته ی بیچاره را از خود نرانی جانِ من
در کوره راهِ زندگی گر لحظه ای غافل شوم
آئی و یک بارِ دگر، من را بخوانی جانِ من
ای عشقِ بی همتای من، لیلایِ لیلایم توئی
دانم که می دانی و خواهم که بدانی جانِ من
من با صدای رفتنت، از خود گریزان میشوم
ترسم جدا گردی زِ من، آخر تو جانی جانِ من
بی تو مسیرِ رفتنم، بی مقصد و بی انتهاست
بی تو ندارم در همه دنیا مکانی جانِ من
گویند رمزِ عاشقی، در ماندن و دل دادگیست
باور ندارم من که نالیدم زمانی جانِ من
ای ناجیِ یکتایِ من، پژمرده ام از ره بیا
ترسم نیائی بُگذرد، این عمرِ فانی جانِ من
من با خیالِ رویِ تو، هرشب صدایت میزنم
محتاجِ احسانِ توأم، درناتوانی جان
درخواب و رویایم توئی، ای نورِهستی بخشِ من
عُمریست با اشک و سکوتم همزبانی جانِ من
با تو دلم آواره نیست،باتو جهان بیچاره نیست
آرامشِ هر سینه ای، گر چه نهانی جانِ من
در برگِ زردی بی نشان، در گردشِ چرخِ زمان
از مهرِ بی پایانِ تو، جویم نشانی جانِ من
هستی و میبینم تو را، باچشمِ دل درهرکجا
بغضِ مرا، دور از تو می بیند جهانی جانِ من
معصومه یزدی
شیشه ها چون گونه ای، خیس از فروداَشکِ باران
بی صدا در گوشه ای بنشسته با یادِ بهاران
باد بیرحمانه سیلی می زند بر چشمِ دیوار
چشمِ پُر اشکی که گریان گشته از پروازِ یاران
شیشه ها چون آینه تصویرِ شب را می شکستند
در دفاع از شامِ خاموش و غروبِ غمگساران
رازِ خلوت را زِ پشتِ چهره ی خود می نمودند
برملا می ساختن هر لحظه ظلمِ شهسواران
شیشه ها آواز خوان از باغِ پُر گُل می سرودند
از نوای بلبل و از نغمه ی گویایِ ساران
صد صدا بر لب، ولی خاموش در قابی نشستند
تا که بنْمایند بر ما فصلِ سردِ شوره زاران
شیشه هادر نقش خود عکسی زِ مهرویان گرفتند
پُرتْره ای از چهره ی غمگین و زردِ راز داران
پاکیِ آئینه را در چهره ی مهتاب دیدند
بی گناهی را، میانِ چشمِ بازِ سربداران
شیشه ها با عشق از تاریکیِ زندان گذشتند
نور را بُردند با خود سوی باغِ گُلعذاران
همدمِ دیوارها بودند و می دیدند هر بار
در میانِ آسمان،،،،، رنگین کمانی،، اَشکباران
شیشه ها بر قاب خود تصویری از رویاء کشیدند
رَدی از رویاء ، میانِ سُفره های روزه داران
سُفره هایِ خالی از عشق وامید و نان و خُرما
دردی از خاموشیِ شهر و سکوتِ شهریاران
معصومه یزدی
می نویسم امشب از زیباترین تصویرِ عشق
زیرِ بارانِ جدائی میکنم تعبیرِ عشق
قصه ی خوابِ زمین را با تو معنا میکنم
تا بدانم که چه بوده این میان تقصیرِ عشق
سالها دل در عبورِ کاروانان خُفته بود
آن مسافرهایِ پاک و زائرانِ پیرِ عشق
تابِ رفتن در وجودم، ای شهِ یکتا نبود
سر به سودایِ تو بود و پایْ در زنجیرِ عشق
دل به راهت روز و شبها عاشقانه می سُرود
تا به دنیایِ غزلهایش شوی تفسیرِ عشق
همسفر شد با تو و، هم ناله با سوزِ درون
تا نویسد یک کتاب ، از قدرت وتأثیرِ عشق
جایِ پاهائی که از رَدِ تو بر دلها بمانْد
هم چو ژرفایِ محبّت بود و ضربِ تیرِ عشق
سینه ی پاکِ غزلها را نشان کرد و شکافت
تا بخوانند از غروب و گریه ی شبگیرِ عشق
آن زمانی که گُذر کردی دو چشمم باز بود
باز بود و بی صدا آواره در تدبیرِ عشق
غرق در سیلابِ اشک و، مات همرنگِ غروب
لایقِ رویت نبودم ، وای از تقدیرِ عشق
عشق شهدِ خاطراتِ توست، ای زیباترین
پس چرا پنهان شدی در کوچه ی دلگیرِ عشق
ای شروعِ فصلِ بودن ، ای قرارِ بی قرار
ما ز پا اُفتاده ایم، ای قدرتِ شمشیرِ عشق
معصومه یزدی