ای که افتاد گره در کارت
دیدی آخر شدم بیمارت
تاب تو چون گره ای بر دل من
شده چون مثنوی هفتاد من
در ره تو دل و جان را دادم
چونکه افتاد هوایت بسرم دل دادم
هرصبح هوایت دلم را هوایی کرد
همچو سار ولوله ای در دل من برپا کرد
نیمه شب تا به سحرچشم دلم بیدار بود
در تَه حوضچهی دل عکس تو وا می بود
یک نگاهم به ماه و به آسمان و به مهتاب
آن نگاهم به یار و به دلدار و به مو تاب
دست من خورد به آب و دل من موج گرفت
به تمنای رُخت تا بر ماه اُوج گرفت
چشمه اشک زدل تا به چشم جاری شد
آن زمان عکس تو را حوض در بغل آب گرفت
عهد کردم گره از دل تو وا کنم
ببرم نزد ملک، روزی اغیار کنم
گره کار تو را ،به غرامت سنگین بود
چون که باید گره عشق زدلم وا کنم
مرضیه فتحیان