بادها غریبانه میوزند
بر این سرزمین غربت
این دیار تاریکی
که نفس روح در آن بند می آید
جنگل ها مرده
خورشید فسرده
زمین مملو گشته است از سایه های هراس انگیز
کوه ها مبدل به صلیب درد گشته اند
دل آسمان گرفته
ابر ها نمیگِریَند،نمیغُرند
دریا کلافه تر از هر زمان
امواجش را پرخاشگونه
به ساحل وُحوش گسیل میگرداند
و انسان ها گرسنه تر از هر زمان
گوشت همدگر را چون گرگی درنده
میدرند،میخورند و میروند
عجیب دیاری گشته است این خاک...
عجیب دیاری
مبینا سلطانلو