ابر ها میشتابند

ابر ها میشتابند
ثانیه ها میدوند
و فصل ها عجولترند...
زمین بارها و بارها بیشتر به دور خودش و خورشید میچرخد
و هزاران ستاره ی بیشتری در کهکشان زاییده میشوند...
خورشید نزدیک تر میشود و عرق شوق بر پیشانی زمین مینشیند
حرارت زندگی بالاتر میرود ...
خون در رگ های من غلغله میزند
و نفس های سرگردان به پرواز در می آیند...
هنگامی که در کنار تو
زندگی را سپری میکنم...


مبینا سلطانلو

بادها غریبانه میوزند

بادها غریبانه میوزند
بر این سرزمین غربت
این دیار تاریکی
که نفس روح در آن بند می آید
جنگل ها مرده
خورشید فسرده
زمین مملو گشته است از سایه های هراس انگیز
کوه ها مبدل به صلیب درد گشته اند
دل آسمان گرفته
ابر ها نمیگِریَند،نمیغُرند
دریا کلافه تر از هر زمان
امواجش را پرخاشگونه
به ساحل وُحوش گسیل میگرداند
و انسان ها گرسنه تر از هر زمان
گوشت همدگر را چون گرگی درنده
میدرند،میخورند و میروند
عجیب دیاری گشته است این خاک...
عجیب دیاری


مبینا سلطانلو