بگو قصهگو، از رسیدن بگو
از آن لحظهی ناب دیدن بگو
و از اشتیاق شنیدن بگو
از احساس از خود دمیدن بگو
بگو قصهگو، قصهای ساز کن
بگو که کسی ناگهان میرسد
از آن سوی مرز جهان میرسد
که از لحظهی بیزمان میرسد
از آرامش بیکران میرسد
بگو قصه را، قصه آغاز کن
بگو از تب و تاب دیدار او
که ناگاه با او شوم روبهرو
از آن لحظههای پر از گفتگو
از آواز او را شنیدن بگو
بگو قصهگو، قصه آواز کن
بگو از طلوعش کنار دلم
که از خود دمیدن شود حاصلم
کنارش که حس میکنم کاملم
تمام دلش میشود منزلم
بگو قصهاش را، دری باز کن
دری باز کن رو به آغاز او
به سمت نگاه غزلساز او
به سمت تب و تاب آواز او
بگو قصهای از دل راز او
بگو قصهگو، قصهای ساز کن
شبنم حکیم هاشمی