وعده ای از چای نخورده ...
و تمنای لب ندیده ...
و جان سوخته....
ما هنوز به وعده چای تو... چای نمی نوشیم .... ای نوشین ما....
نه اینکه خیال کنی
چای، دبش نباشد.
قند و نبات، بر لبش جای نباشد.
ولی... امّا.... وعده تو ...
لب سوز تر وووو
لب ریز تر وووو
لب دوز تر از .....
هر چای و قهوه، هزار طعم روزگار است.
با آنکه نگاهت به ما تلخ تر از... چای جامانده بر آتش است.
زهر تر از قهوه ترشیده سوخته بر منقل ... نگاه های شاه دزدت است.
ولی باز بگذار....... چای تو دم بیاید.
روزگار ما در فراغ تو کم..... بیایید...
ولی... دل ما
لب ریز ووو
لب دوز وووو
لب سوز وووو
هزار لب دیگر ... از دوری تو سَر .....نمیآید...
آه که در این دوخت وعده چای ...
چقدر لب هایت، لب بارانی کرد، خیال خیالاتی من خیالی را
در وصف خیال لب هایت....
ای غایب جدا نشدنی.
محسن بلوردی