به شطرنج عشق عاقبت می بازی
که حرمت دلشدگان را گرفته ای بازی
چو روزگار نشانده مرا اسیر خودش
مباد که تو دیگر به فریبی دست بیاندازی
شمیم بهار که وزد به باغ و دشت و دمن
سر بر آورند سنبل و سوسن کنند طنازی
مرا مگذار بدنبال خواسته های پیرانه
به هیئت جوانی رقص کنم به هر سازی
اگر چه از ازل گِل ما به عشق آغشتند
مشنو طعنه رقیب و نسپار گو ش به غمازی
عبدالمجید پرهیز کار