یاسِ من هم آنجاست

یاسِ من هم آنجاست
یاسِ من دلگیر است.. خسته، رنجوده و تنهاست..
او چو مَن در حسرت دیدارِ بهار
او چو من پیکره اش پر شده از زخم چَنار
یاس من میگرید؛ همچو آسمان چنان خون آلود..
من در این گوشه دِنجِ تنهایی بی خبر از همه چیز..
با نگاهی که از او دور دست های افق می‌خیزد
آه ای یاسِ عزیزِ دلِ من
من تو چو پَر زده ام از رَه حیرانِ خیال
همچو رودی که حیران و پریشان شده است..
همچو دشتی که ویران شده است..
مَن در این گوشه مخموش جهان ز تمنای نگاهی نفسم می‌گیرد..
تو از آن حسرت ویران شده ات
تو از آن زلف پریشان شده ات
تو از آن زلف سیه دیده خون بار بگو..
یاسِ من
ارغوان ها دِلِشان می‌گیرد تو از آغاز بگو
یاسِ من
من تنها با دلی خون آلود بر لبِ بامِ جهان تکیه زدم
داغ بر داغ می افزاید و زمین ننگ جهان است از این مردم پَست
امّا تو، خوب بمان..
همچو نوری زِ پَسِ ظُلمَت و تاریکی شب..
من، در این گوشه مخموشِ فراموش شده اندر غم آغوشِ تو حیران شده ام
یاسِ من تو ندای بهاران غمی
تو برافراشته باش

ستایش ایزدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد