خنده ام میگیرد از خوشحالی تو

خنده ام میگیرد از خوشحالی تو
از لحن دوستت دارم های تماشایی تو


یادت هست؟
از برگریزان درختان بلور
صنوبر، تبریزی و بلوط
من و تو
لونک


نیکمتِ همچون پارک
آبشارِ زیرِ نوکِ پا ، ما نشستیم آنجا
من به تو میگفتم
تو مرا میخواهی؟
من تورا میخواهم
باصدای سر صبح
با نگاهت دم ظهر
یادت هست؟

نور در چشمان تو نو بود آن روز
رسا همچون برق
ناگهان همچون رعد
در توانم نیست یارای تقابل با تو
برگ میریخت و من فهمیدم
تو همان گنج منی
تو سرشتِ دل بیمار منی
برگ می ریختو من فهمیدم
ثانیه ها در گذرند
و من می ترسم
چند موی سفید و سه دهه عمر که هیچ
من به تمام عمر به تو دل بستم
و دگر هیچ نمیفهمم..
نه همین ثانیه ها، هیچ نمیفهمند
نه نمی دانند.
نه نمی دانند...


آهسته میگفتی بیا
تو کنارم هستی
من برایت هستم

پارکِ شهرِ تو، زیر باران؟
من، تو، درختان چنار
آهسته میگفتی بیا

تو کنارم هستی
من برایت هستم

تورج میرزایی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد