دلم سرشار از پیوند

دلم
سرشار از پیوند

لابلای مرغزارهای سرسبزت جاری
ملایم
و دور از تردید و مشتاق
در صدای زنگ قدم های حشرات ، موهبت میبینم
میدانم
گلها ، چه آهسته میمیرند
من با سکوت
تسلی یافتم و تسلی ، فریاد کرد
دیگر
هیچ نسبتی با برگ
با باد ، با آفتاب ، با باران
ندارم
خاکم و رو به خاک
آغوشم
باز شده به راز و به ادراک پاک
من کر و مرا
لال ها می خوانند
قلوه سنگ های ته جوی
آنجا
دق الباب کردم
ضربانم
ضربانم
ضربان
و لبم سبز شد از آن خنکای خنده
گل سرخ چهره اش ، چقدر ؟ خوش عطرست
من آرمیده بودم
او که خواب ندارد خواب نمی رود
تنم مرد و روح بیدار و از خلق ، جدا
ابری ام
شرجی ام
و گهی
گه گاهی رو به این مزرعه ی دل
به تماشا
و چه لحن لطیفی ست
روی خار
روییدن ، و بر گلبرگی چون شبنم محمل گزیدن
شاخک روح در دل سرخ گلی
فرو بردن
در یک پگاه بهاری
و در آبریزگاه مسیری رو به رود رفتن ..

فرهاد بیداری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد