لبم بر جام جانم بر لب آمد زین تنهایی
دلِ آزرده ام بیهوده باور داشت می آییی
مرا آسیمه سر کرداست این دل در فراق تو
زچه ای سنگدل ما را چنین آسیمه سر خواهی
و من در بیکران چشمهایت راه گم کردم
نمی شد باورم هرگزچنین هجمی ز گمراهی
گره بگشای از زلف سیاه پیچ در پیچت
که ما را نیست یارای چنین بیهوده پیمایی
قفس تنگ است و دل در شوق پرواز است
مرا رحمی کُنی گر در به روی عشق بگشایی
چنان سرگرم خود هستی ، که ما را برده ای از یاد
چه باید کرد یارب با چنین انسان خود خواهی
حسین قنبری عدیوی