در دل غم زده ام شور عجیبی بر پاست

در دل غم زده ام شور عجیبی بر پاست
گویی که مرا می کشد آن دلهره کم کم
از دلهره تا مرگ فقط یک وجب است
یک وجب فاصله کوتاست ولیکن مبهم
جان به لب گشته ام از زخم زبان مردم
وای بر احوال کسی که شود انگشت نمای عالم
یک قطره از این اشک که در دامن شب ریخت
صد بار بود خوش تر از آن قطره ی شبنم
شیرین سخنی چون تو چرا فخر فروشد؟

شیرین تر از کوثر و از چشمه ی زمزم
ترسم این است که درصبح دم فردایی
ویران شوم از هجر تو چون زلزله ی بم

حسین قنبری عدیوی

لبم بر جام جانم بر لب آمد زین تنهایی

لبم بر جام جانم بر لب آمد زین تنهایی
دلِ آزرده ام بیهوده باور داشت می آییی
مرا آسیمه سر کرداست این دل در فراق تو
زچه ای سنگدل ما را چنین آسیمه سر خواهی
و من در بیکران چشمهایت راه گم کردم
نمی شد باورم هرگزچنین هجمی ز گمراهی
گره بگشای از زلف سیاه پیچ در پیچت
که ما را نیست یارای چنین بیهوده پیمایی
قفس تنگ است و دل در شوق پرواز است
مرا رحمی کُنی گر در به روی عشق بگشایی
چنان سرگرم‌ خود هستی ، که ما را برده ای از یاد
چه باید کرد یارب با چنین انسان خود خواهی

حسین قنبری عدیوی

به پا خیزید نوروز است

به پا خیزید نوروز است
فرخ نوروز پیروز است
بنوشید هوم و خوش باشید
که رسم اُرد و پیروز است
به جا ماندست از جمشید
نه عید است جشن نوروز است
بهم دیگر بورزید عشق که آین
آیین انسانی چراغی مهر افروزاست
و دست از کینه بدارید
که کینه عافیت سوز است


حسین قنبری عدیوی