در گوشه های زندگی با عالَمی پر درد
از عمق جان من برآید هر دمی یک آه
گویا فقط با شاهدان درد و ویرانی
هر حرف از جانم برآید میشود دلخواه
من جان نثارش گشته در شبهای ویرانی
بنشسته اما او به عمق قلب من چون شاه
هنگامهی غم شد زمانی کز برم میرفت
جاری شد از رخ سیل اشکم در بُن ِ یک چاه
سهم من از عشقش از اول صفر بود و من
باید گریزم دیگر از این غصهی جانکاه
وقتی نمیبینم کسی همدرد و هم غصه
باید کنم این قصهی پر رنج را کوتاه
فریما محمودی