این حقیقت هست دیگر، مثل سابق نیستم

این حقیقت هست دیگر، مثل سابق نیستم
روی آن دریای چشمت تازه قایق نیستم

بس که خون رفتم دگر جریان رگها خشک شد
حال فهمیدی چرا چشم شقایق نیستم

وصف تو کم گفته ام ای آنکه شاه عالمی
من گدای عشقم و بهر تو لایق نیستم

چشم بستن روی باغ عارضت دیوانگی ایست
از حقایق هست اگر، اصلا موافق نیستم

از حقوق شهر وندی عاشقت محروم شد
گوئیا اصلا که من جزء خلایق نیستم

من طلاق عقل دادم هر چه گفتی کرده ام
دوستت دارم ولی طوطیّ ناطق نیستم

من برای غارت ان غنچه لب لشکر کشم
معذرت خواهم عزیزم بنده سارق نیستم

جعفر تهرانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد