شهیدان مرغان عشق خدایند

شهیدان مرغان عشق خدایند
از آمال دنیا به کل جدایند

شهیدان در مکتب عمار،نشینند
در دفاع از حق ،هم اعتقاد اند

مرغ سعادت نشینند بر بام شان
تابلوی حق اند و انسان شناسید

در دل پاک بازان جا گرفتند
در تواضع،به وسعت چو دریایند

خدا باشد شاهد احوال شان
همین وبس که سربازِ خدایند

از زمین و هوایش دل بریدند
رقص کنان سوی یار پر کشیدند

سر و پیکر هر دو،در دل خاک
که در آسمان نور خدایند

شهیدان عاشقانی مکتب شناسند
به راستی از تیر دشمن، نمی هراسند

نور عینند شهیدان در حقیقت
که با ذکر یاحسین، جان می‌سپارند

خواهرم این چادر که‌ تن پوش توست
به حرمتش شهیدان سر بدادند

ای برادر صندلی که بر آن تکیه زده ای
در پسِ آن شهیدان ،چشم انتظاریند

درحکم و قضاوت، تو عدل پیشه کن
دین فروشان، گرفتار خشم خدایند

رامین آزادبخت

بهار شد، همه دنیا بهانه می‌گیرند

بهار شد، همه دنیا بهانه می‌گیرند
صدای نِی نشنیدی اگر، بگو با من
چکاوکِ دل خود را بخوان با من...

شبی که نیستی‌ام را بغل کند باران
دچارِ زمزمه‌های شکوفه خواهم شد
به جای جاده‌ی فرعی، به دره خواهم رفت
و همپیاله‌ی گرگانِ دره خواهم شد
و چشم‌های فلسفی‌ام را به زوزه خواهم دوخت
و رنج‌های هزاران ،هزاره خواهم شد
دهانِ باد را و طوفان و طغیان را
به خنده‌های تازه‌ای از یاوه خواهم شد...


نه خیر، غزل نیست، وزنِ واژه توخالیست
کج است بار، کافه‌ها بسته
درونِ هر رگِ این مرد، خمیازه...
چقدر قصه بگویم، چقدر مویه ببافم...
گُل است و بهارِ جنگ‌آلود...
به پیشِ پایِ چناران مدام خمپاره...

غزل نداشتم که ببارم برای تو...
دل ای دلِ این پیر را سَر کن
بپیچ توی کوچه‌ی بُن‌بست و یاغی شو
تکان بده پایی که خواب رفت‌ روی ریلِ قطار
بدو، بدو، بدو از رخوتی که چون هیولایی
تمامِ شعرهای زنده را می‌کشد در کام.

برادرت همه شب غرقِ باران است
دچارِ وسوسه‌هایِ خیابان است
برادرت نفسش حبس و سینه‌اش غمگین
تمامِ فصلِ زمستان به فکرِ پایان است
گلوی‌ِ مرثیه‌خوانش، گرفته از غمِ نان
تو فکر کن، وسط ذهنِ او گلوله‌باران است
مدام فصلِ زمستان، مدام پاییزی...
کدام راه، کدام صبح، سرودِ بهاران است؟
برادرت وطنش را به شعر خواهد باخت
که باختن برای وطن سخت آسان است
برادرت، وطنش شعر و آزادیست...
و این وطن همه‌اش، زخم و زندان است

بهار شد، برای خواهرم چه نوشتم...
فقط گلایه و دل‌درد و رنجِ بزرگ
صدای نِی منم، گلوی‌ِ من شبِ شلیک
تفنگِ لعنتی‌ام شعر شد، گلوله را بارید
و من...
برای خواهرم چه نوشتم...
و جنگ، مسلخِ ما شاعرانِ تنهایی‌ست.

هادی بهروزی

در اتاق را باز می گذارم

در اتاق را باز می گذارم
تنهایی اگر خواست
براحتی بگریزد

حسن ناصرپور