تو را به اندازه ی روزهای نبودنت،
دوست دارم
از آینه ی تودرتوی دلم که می گذری،
بیشتر دوستت خواهم داشت
تو ماه نیستی که بکاهی
آفتابِ روزافزونِ بهاری...
روح انگیز هاشمی
رفتی، شکست پشت باور آئینه از دوریت چرا؟
واشک که انگار می کشید بر روی منحنی گونه ها تورا
گفتی که می آیی در مشرق حضور
آنجا که نقطه ی عطف حماسه هاست
می گویند: می آیی، آرام و پرخروش
درخط ساحل دلها ظهور می کنی
اری به گمانم درست گفته ام
درنقطه تلاقی دلها ظهور می کنی
می گویند: وقتی که می آیی پنجره ها باز می شود
روبه سوی نور
آنجا که قلب جاده ها می تپد از حضور
می آیی همچون ستاره در دل شب حلول می کنی
درانتهای اندیشه، در ماورای عقل
آنجا که دست بشر را نیست راه
ولی خوب می دانم
در رگهای کبود حادثه شریانی
آری، طلوع ایمانی
امید دربر
این حقیقت هست دیگر، مثل سابق نیستم
روی آن دریای چشمت تازه قایق نیستم
بس که خون رفتم دگر جریان رگها خشک شد
حال فهمیدی چرا چشم شقایق نیستم
وصف تو کم گفته ام ای آنکه شاه عالمی
من گدای عشقم و بهر تو لایق نیستم
چشم بستن روی باغ عارضت دیوانگی ایست
از حقایق هست اگر، اصلا موافق نیستم
از حقوق شهر وندی عاشقت محروم شد
گوئیا اصلا که من جزء خلایق نیستم
من طلاق عقل دادم هر چه گفتی کرده ام
دوستت دارم ولی طوطیّ ناطق نیستم
من برای غارت ان غنچه لب لشکر کشم
معذرت خواهم عزیزم بنده سارق نیستم
جعفر تهرانی
آمدبه دیدار من و یارهم ندیده ناز عشق
من عاشقش بودم وشده ام همتراز عشق
در اوج گفتگو بودیم و بودش شب مدام
از هر دری نوشتیم و گفتیم به راز عشق
مجنون ندیده بود سالها لیلیش را بجان
درفکر او بود و بوسه میزد به فازعشق
تاریخ عشق رانوشتیم و باشورواشتیاق
بوسیدم ازصورتش و کردم احتراز عشق
ساکت شدم و نگفتم که در چه فکری ام
نیت کرده بودیم بشویم سر فراز عشق
رفتم به کوی غربت از چشم این دیدگان
زنجیر بسته بودند مرا هم حجاز عشق
ترکش مکن شاعری راکه جانفدای توست
عمرش را گذاشته ندیده ای سروناز عشق
اسمش علی هست وبدان که درقلب نهان
مهمان کرده ای جعفری را هم به آز عشق
علی جعفری