من و تو روز اول بستیم باهم

من و تو
روز اول
بستیم باهم
عهد و پیمان،
حرف حق
را از هم نکنیم نهان،

حال که آمده ایم
به این دشت
به گشت وگزار،
خار و گل ببین و
جغد و هدهد،

خانه را دریاب
دستی به آیینه بکش
از پنجره به باران بنگر
در آن دم که گلهای
باغچه غبار از
رخسار شویند،

چون اشتر سخن گفتن
به محال
در شهری که بیدار است ،
که این چند روز
از ما گیرند روزی دگر
به صبح بی غروب
فردا بنگر ،

درود زایمان دنیا
چه خوش باشد
باطلوع بی غروبش ،
مرگ پایان راه نیست ،
در دل شب
از صبح سخن گوید ،
گاه درسایه به ما می‌نگرد ،
او کز هرکس
به ما مهربان‌تر است ،
از بس
با هر نفس
به ما نزدیک‌تر می‌شود،

شیرینی درد زایمان
دنیا
بسی
خوش گوارتر باشد از عسل



رامین آزادبخت

به دام و بند تو

به دام و بند تو
تاکی؟
تا کی شمارم
میله‌ها
به هر سو؟
نیست فاصله
از من
و
خیال من
به تار مو،

بال پرواز دزدیده
را توپس ده ،
به هر رنج
که از کنج
تو می‌کشم،
هرنفس
به خود نزدیک‌تر
می‌شوم،
تار آوازم
ننوازد هیچ آواز،
بی گمان
مهتاب بگز پیموده ای
بهره آواز خوانی من،
چو من بسیارند
اسیران در بند،
که
خال لب یار
از باد صبا می جویند،
خسته نشدی
از این
قفل که بر لب زده ای ؟
اینگونه راه پرواز
برمن بسته ای،
آب با غربال پیمودن است
گر پنداری
دنیای من
سفر از قفسی به قفسی
بیش نیست،
باز شود
این قفل
روزی
به دست یار،
این چنین
کی ماند
هرگز روزگار،
چو رها شوم
از بند تو،
پرواز من
به بامی ست
که‌ از من گرفتی

رامین آزادبخت

همه به امیدی نزدِ تو آیند

راهِ دور چه آسان می‌گذرد
چودل نزدِ،شاهِ خراسان می‌رود

هرقدم به گنبد،چونزدیک‌تر می‌شوم
سبک بال هم چو،کبوتر می‌شوم

جانی که از قفس، آزاد می‌شود
مستانه به تماشای،دلبر می‌رود

شاه سلام،از راهِ دور آمده ام
لئیم و سائل،سوی نور آمده ام

سلام بر تو،بر گنبد طلایی
برگلدسته های،این حِرَمِ خدایی

از صحن کوثر و رضوان برتو سلام
ای با ملائک کبریا هم کلام

به شوق توآمده ام،شاه پناهم بده
از بابِ کِرَم ، نسخه ی درمانم بده

گدایی به محضر سلطان آمده
لطف این شاه ندارد،حد و اندازه

او بی حساب دهد،آنچه توخواهی
تو چو دریایی، و من هم چوماهی

به تارِ موی گر وصلِ تو شِوَم
کلید حوائج گیرم،از دربِ حِرَم

گوشه چشمی کافی ست به حالِ زارم
با نگاهی به سامان می رسد،کار و بارم

امام رئوف و اختر هشتمینی
تو اعتبار مردم ایران زمینی

به لطفت دل ها دگرگون شود
غبار از دل ها شویَد و بِرَد

همه عالم فدای تار مویت
بی پروا پَرکِشَد،هردل بسویت

شکسته دلی که به تو نامه رساند
لطف تو،خط بر هر دردی کِشاند

همه به امیدی نزدِ تو آیند
از راز و دعا،قصه ها دارند

هر کس به عشق تو نایل شود
بی گمان به باغ فردوس داخل شود

به لطف خواهرت درقم،و تو درخراسان
تجلی گاه عشق است،خاک ایران


رامین آزادبخت

شهیدان مرغان عشق خدایند

شهیدان مرغان عشق خدایند
از آمال دنیا به کل جدایند

شهیدان در مکتب عمار،نشینند
در دفاع از حق ،هم اعتقاد اند

مرغ سعادت نشینند بر بام شان
تابلوی حق اند و انسان شناسید

در دل پاک بازان جا گرفتند
در تواضع،به وسعت چو دریایند

خدا باشد شاهد احوال شان
همین وبس که سربازِ خدایند

از زمین و هوایش دل بریدند
رقص کنان سوی یار پر کشیدند

سر و پیکر هر دو،در دل خاک
که در آسمان نور خدایند

شهیدان عاشقانی مکتب شناسند
به راستی از تیر دشمن، نمی هراسند

نور عینند شهیدان در حقیقت
که با ذکر یاحسین، جان می‌سپارند

خواهرم این چادر که‌ تن پوش توست
به حرمتش شهیدان سر بدادند

ای برادر صندلی که بر آن تکیه زده ای
در پسِ آن شهیدان ،چشم انتظاریند

درحکم و قضاوت، تو عدل پیشه کن
دین فروشان، گرفتار خشم خدایند

رامین آزادبخت

آمده ام به گلستان،که‌ رُخ از یار ببینم

آمده ام به گلستان،که‌ رُخ از یار ببینم
مست شوم،شیدای یار،به تماشانشینم

آمده ام به این دیار، به شکارِ دلِ یار
تیرِ عشقِ نگاهم، از زلفِ یار بجویم

رخ بنما، ای نازنین، که رخ کِشَم زِ نازِ تو
به چشمانِ آهوی تو،که من شِوَم همرازِ تو


توچه دانی،ای ماهِ من،که زمینم حیرانِ توست
مستِ توام، خمارِ تو، بنوازم به سازِ تو

به دل دارم،ترسِ آن را، روزی بینم زلف یار
پَرِ کلاخ سفید شود، ای داد از این روزگار

رُخِ ماهِ نگارِ تو، سایه اُفتد به جانِ تو
چون خط اُفتد به جامِ یار،فرارکنم ازاین دیار

چو خورشید که زمین را تشنه ی باران می‌کند
رقص بادو باران وبرگ،مرا دلتنگِ یاران می‌کند

رامین آزادبخت